مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

عمو محسن به یادها پیوست

روزی روزگاری یه عمویی داشتم مامان جون...یعنی مثلا تا همین سی و چند روز قبل...قسمتش یا بخت و اقبالش اینجوری رقم خورد که مجرد باقی بمونه و با عزیز و آقاجونم زندگی کنه و هیچ فرزندی به یادگار از خودش و اخلاق و روحیاتش برامون به جا نذاره، ما بمونیم و خاطراتی که برامون رقم زده. بعد از رفتن آقاجون، عمو شده بود یار و هم خونه و همدم و البته پرستار عزیز. باهم دیگه روزا رو میگذروندن و به شب میرسوندن. روزی چندبار میرفت بیرون از خونه و همیشه هم با دست پر برمیگشت. این اواخر برای خودش یه کارگاه نجاری راه انداخته بود و با دستای هنرمندش وسیله های زیبا و کارآمد میساخت که وقتی هرکدومشون رو توی گوشه و کنار خونه میبینیم آه بلندی از سی...
24 آبان 1394

ما برگشتیییییییمممممم

مختصر و مفید و بدون حاشیه اگه بخوام اعتراف کنم این میشه که...نشد که بشه من بیام و وبلاگ گل پسری رو به روز کنم. تنبل شده بودم، وقت آزاد هم اگه داشتم حس و حالش نبود...تسلیمم با تشکر از همه خاله ها و کوچولوهای مهربونشون که به ما لطف داشتن و ایشالله از این به بعد هم خواهند داشت. البته اینم بگم که از من تنبل تر نی نی وبلاگه که توی این همه وقت که من نبودم هیچ قالب وبلاگ خوشگلی ارایه نداده...وای وای وای وای وای ...
22 آبان 1394
1